پایان انتظار
امروز با همه روزهای عمرم فرق داشت روز عجیبی بود. برای امروز برای آخرین بار وقت دکتر داشتم که واسه زایمان برام وقت بذاره از صبح حالم خوب نبود خیلی سنگین بودم ساعت ٧ با سعیده و سمیرا (خاله ها) رفتیم اونا رفتن بازار و من و وحید هم رفتیم دکتر مطب شلوغ بود در وقت انتظار یه خانمی از زایمان خودش برام تعریف می کرد و از خانم دکتر نایبی خیلی تعریف کرد کمی از استرسم کم شد با حرفاش بالاخره نوبت من شد بعد از سونوگرافی و معاینه دکتر با کمی دستپاچگی گفت که باید امشب بستری بشی چون وقتشه من خیلی هول شدم باورم نمی شد از مطب که اومدم بیرون رفتم پیش وحید و موضوع و بهش گفتم اون هم باورش نمی شد و از دکتر رفتیم دنبال خاله ها و رفتیم بیمارستان. وحید به مامان زنگ زد و مامان هم به همه خبر داد و به ما ملحق شد من که انگار پاهام روی زمین نبودن کارای بستری به سرعت انجام شد و طی یک ساعت همه اومدن بیمارستان و اتاق و تحویل گرفتیم و مستقر شدیم یکی فیلم می گرفت یکی من و دلداری میداد و خلاصه همه خوشحال بودن ولی من خیلی استرس داشتم تجربه عجیبی بود. بالاخره دکتر اومد و من و بردن به سمت اتاق عمل خیلی ترسیده بودم و به یک چشم به هم زدن بیهوش شدم و دیگه هیچی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم وحید کنارم بود مامان و سعیده رو هم دیدم وقتی چشمم به پسرم افتاد همه دردام و فراموش کردم خیلی ماه بود و فقط خدا رو شکر می کردم. عزیزم ایلیا جان تولدت مبارک.