ایلیا ایلیا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

ایلیا خان گل مامان و بابا

اولین عید تو عزیزم

این اولین عید نوروز که تو پسر ناز داری تجربه می کنی امسال تعطیلات رفتیم ارومیه خونه خاله صدیقه( خاله خودم) همه اومدن اونجا دور هم بودیم خیلی خوش گذشت. اینم عکس تو و بابا وحید در کنار هفت سین میدان ارومیه     این عکس هم که بغل مامانی جلوی خونه خاله است که می خواستیم بریم خرید خیابان استادان   قربون پسر خوشگلم برم که هر وقت ازت عکس می گیرم تو دوربین نگاه می کنی   ...
3 فروردين 1392

شب یلدا

امشب بلندترین شب سال مامانی همه خونه مادر جون دعوتیم واسه شام تازه بعد شام میریم خونه مامان فاطی تا اخر شب خوش بگذرونیم . عکس ایلیا با میز شب یلدا خونه مامان فاطی   ...
30 آذر 1391

ختنه کردن

از دیشب دل توی دلم نبود خیلی استرس داشتم دلم برات می سوخت اخه می خواستیم بریم ختنه ات کنیم برای ساعت ٩ شب وقت داشتیم رفتیم مطب خیلی شلوغ بود یه عالمه نی نی مثل خودت اونجا بودن ولی تو از همه کوچیکتر بودی اخه فقط بیست روزته عزیرم بالاخره وقتش شد من که دلشو نداشتم مامان فاطی و بابا بردنت تو من و خاله سمیرا نشستیم توی اتاق انتظار وقتی امپول بی حسی و زدن گریه کردی با اینکه تو نبودم اما از بیرون صدای گریه تو شناختم بند از دلم کنده شد وقتی تموم شد اصلا گریه نکردی ولی در راه خونه تو ماشین خیلی گریه کردی الهی برات بمیره مامان اما این کاری بود که باید انجام می شد مبارک باشه ...
9 مرداد 1391

خرید تخت و کمد

عزیزم دیشب با مامان فاطی و بابا اکبر و خاله ها زهره و سمیرا رفتیم شاندیز تا برات تخت و کمد بخریم وای چقدر انتخابش سخت بود اینقدر تنوع زیاد بود نمی دونستیم کدوم و انتخاب کنیم ولی بالاخره برات گفتم یکی بسازن امیدوارم هر وقت دیدی خوشت بیاد پسر نازم.   وقتی خرید تموم شد همگی با هم رفتیم طرقبه و شام خوردیم  شب جالبی بود و کلی هم خندیدیم حالا وقتی اومدی واست مفصل تعریف می کنم. راستی هر وقت تخت و کمدت حاضر شد عکس شو میذارم تو وبلاگ.                             &nbs...
15 ارديبهشت 1391

عید نوروز 91

سال نو اومده امسال سال تو پسر گلمه الان ٥ماهه تو دل مامانی تکانهات خیلی زیاد شده ولی همینا منو دلگرم میکنه عزیزم ان شاالله که سالم به دنیا بیای و سال دیگه تو هم کنار ما پای سفره هفت سین بشینی.   ...
7 فروردين 1391

روز اول

         به نام  آنکه هستی نام ازو یافت سلام عزیز مامان امروز اولین روزیه که من برات وبلاگ ساختم تا خاطرات قشنگ تو رو یادداشت کنم و تو در آینده بخوونی و لذت ببری. دوست داری بدونی که کی فهمیدم که خدا تو رو به ما داد؟ روز عید غدیر بود که رفته بودیم خونه بابا اکبر ناهار قرمه سبزی داشتن بعد از ناهار حالم بد بود همش حالت تهوع داشتم  نمیدونستم چرا اینجوری شدم! بعد از اینکه از خونه اومدیم بیرون رفتم داروخونه و بی بی چک گرفتم اومدیم خونه و بعد از تست فهمیدم که مثبت باورم نمی شد به بابا وحید گفتم و کلی خندید و این هم عیدی حضرت علی بود به ما خدا را شکر. ...
23 بهمن 1390